خدمت یا خیانت

دست نوشته زیر را تقدیم می کنم به آنانی که علاوه بر دشمنی استکبار جهانی،برنامه ریزی آگاهانه ! عامدانه سیاست مداران رفاه طلب

جان های مبارکشان را آماج گلوله های داغ و گازهای شیمیایی سوزان کرد. ولی برای ولایت کم نگذاشتند.

به قلب فرماندهانی که با دیدن مواضع در حال سقوط و شهیدان برجا مانده، در شعله های آه جگر سوزشان، سوخت، ولی پای حرف امامشان ایستادند.

به فرزندان به انتظار نشسته ای که در داغی حسرت آغوش گرم پدر، سوختند. و داغ شنیدن حتی یک آه، بردل سیاست مداران رفاه طلب گذاشتند.

به پدران و مادرانی که ناله جگر سوزشان را حتی خود نشنیدند. تا رفاه طلبان سیاست زده بهانه ای برای فرار از جنگ نیابند.

به همسران شهیدی که داغ شهید و غم بی پدری فرزندشان و سختی زمانه برای یک پول سیاه و…، گیسوانشان را سفید کرد. ولی روسیاهی را برای عاملین جام زهر به امام، گذاشتند.

به جانهای سوخته دوستان مانده در حسرت…که پای کارند تا ولایت تنها نماند.  منتظرند تا سکوت دوستان دیروزشان هم بشکند و در صف واحده درآیند.

… تازه اذان را گفتند. نفسم به شماره افتاد. متوجه بوی تند و بدی شدم. خدای من شیمیایی زدند…. با فریاد در بی سیم و اطرافیان و فرستادن پیک سعی کردم به همه اطلاع دهم. رفتم داخل سنگر ماسک را بردارم . یک نوجوان بسیجی دوان دوان آمد گفت: برادر فلانی ماسکم خرابه! دلم سوخت نمی دانم بخاطر مادرش و یا چهره مظلوم و نگاه نگرانش….

انشاالله در انجام وظیفه شکست نخورم. همان موقع بی سیم چی گردان فریاد زد: برادر فلانی اعلام دفاع شیمیایی شده است.

چفیه را خیس کردم جلوی دهانم گذاشتم. ترسیده بودم و داشتم فکر می کردم اگر میزان شیمیایی بیشتر شود….. ناگهان متوجه مطلب مهمی شدم. خدای من ؛ نماز نخواندم. توی دلم به خودم خندیدم و یواشکی به خودم گفتم اگر لایق شهادت بودی حتما نماز اول وقت را فراموش نمی کردی…  سریعا وضو گرفته و مشغول نماز شدم. مثل اینکه باورم شده بود کار تمام است. ولی قسمت طور دیگری بود.

 شدت شیمیایی کم بود . ضمنا عراقی ها هم گویا از ادامه آن منصرف شدند. و این باعث ایجاد فرصتی، برای نوشتن این سطور شده است.البته بعد سالیانی دراز…

بعد نماز رفتم به همه بچه ها سر زدم. چقدر زیبا بود. گویا از همه ترسوتر من هستم. کمتر کسی را نگران یافتم. هر کسی مشغول کارهای خودش بود. بعضی ماسک زده بودند و بعضی با چفیه خیس جلوی دهانشان را گرفته بودند، و در همان حال کارهایشان را انجام می دادند. هیچ کس گله ای نداشت. گویا هیچ اتفاقی نیفتاده است. نداشتن ماسک و یا ماسک های خراب، البته که در مقابل نفوس بلند و پاک به واقع هیچ اند. همه بدنبال انجام وظیفه خود بودند. تا آب در دل امامشان تکان نخورد. که شاید به تکلیف عمل کرده باشند.

البته در این میان پرسش و گاهی فریاد امثال من هم بجایی نمی رسید. گویا برنامه ریزان کشور نه چشمی  به  این  عزیزان داشتند  و  نه  چشمی  به  امام آنها ، که او مکرر می گفت، به اندازه بسیجی هایش برنامه ریزی کنند و نه به انداز خودشان. گویا رسم زمانه این است و از قدیم هم گفته اند ” آنچه به جایی نرسد فریاد است ” بگذریم…

خوشبختانه باد مناسبی شروع شد. و دیگر اثری از بوی مواد شیمیایی نبود.

به سنگرهای کمین سر زدم. بسیجی های پا ک و فرزندان رشید خمینی کبیر، بی هیچ ترسی بر روی خاک ها خوابیده بودند و بعضی نگهبانی می دادند. چقدر لذت بخش بود وقتی بر پوتین های خاکی شان بوسه می زدم. و تو چه می دانی لذت این بوسه ها را….

بی دلیل نبود که پیرشان هم بر بازوهای مردانه شان بوسه می زد و بر آن افتخار می کرد.

یادشان همیشه ماندگار